جهت عضویت در کانال تلگرام کلیک نماییددریافت فوری آخرین اخبار و اطلاعیه ها

خلاقیت در میان آشوب؛ چگونه سرکشی به توانمندی تبدیل می‌شود!

بعضی از بچه‌ها هیچوقت با مدرسه کنار نمی‌آیند. درس نمی‌خوانند، تکالیفشان را انجام نمی‌دهند، معلم‌ها را مسخره می‌کنند یا به آن‌ها بی‌توجهند و هیچ فرصتی را برای برهم‌زدن کلاس از دست نمی‌دهند. برخلاف معلمان و مدیران که نظرِ خوشی به چنین دانش‌آموزانی ندارند، اغلب همکلاسی‌های آن‌ها دوستشان دارند و تحسین‌شان می‌کنند. اما واقعاً آیندۀ این بچه‌ها چه خواهد شد؟ برخی از تحقیقات می‌گویند احتمالاً خیلی بهتر از آنچه معلمان فکر می‌کنند.

معروف است که آینشتاین دانش‌آموز ضعیفی بود؛ ولی کمتر کسی می‌داند که شر هم بود. آینشتاین نه‌تنها در درس‌ها مردود می‌شد –مشکلی که خیلی وقت‌ها بابت آن به دفتر مدیر مدرسه احضارش می‌کردند- بلکه رفتار بدی هم داشت. انتهای کلاس می‌نشست و به معلم‌ها پوزخند می‌زد؛ بی‌اعتنا و مخلّ کلاس بود؛ از هر چیزی سؤال می‌کرد و وقتی با او اتمام حجت کردند که یا منضبط شود یا مدرسه را رها کند، مدرسه را رها کرد. بله درست است: آینشتاین ترک تحصیل کرده بود. ولی با این‌حال، در بزرگسالی تبدیل شد به یکی از بزرگ‌ترین متفکران تاریخ بشر.
می‌توان موفقیت‌های آینشتاین را استثنای از قاعده دانست و آن را در نظر نگرفت؛ در چنین حالتی، می‌توان استدلال کرد که رفتار او در حقیقت نشانه‌ای بود از هوش بسیارش و ناتوانی مدرسه در به چالش‌کشیدن او، استدلالی که احتمالاً تا حدی نیز درست است. اما اگر طبیعت سرکش او را به‌جای هوش‌اش، علت تفاوت آینشتاین بدانیم چه؟ هر چه باشد، دنیا پر است از آدم‌های برجسته‌ای که موفقیت کمتری در مقایسه با آینشتاین داشته‌اند.

درحال حاضر، خود من چنین دانش‌آموزی در کلاسم دارم. او نویسندۀ خلاق و درخشانی است. کتاب‌ها، مقاله‌ها و نوشته‌های سطح بالای فکری را در اختیارش می‌گذارم تا خودش به‌تنهایی بخواند؛ زیرا اغلب سؤالات فکری پیچیده‌ای می‌پرسد که نمی‌توانم درست به آن‌ها پاسخ دهم، اما می‌دانم که پاسخ پرسش‌هایش را در آن متون خواهد یافت. معمولاً کتاب را پس از چند روز به من بازمی‌گرداند، درحالیکه از اول تا آخرش را خوانده و بیشتر صفحه‌های کتاب تاب برداشته‌اند.
او در دو درس مردود شده است؛ اما تمام شب را بیدار می‌ماند و داستان‌های کوتاه می‌نویسد و خسته و کج‌خلق به مدرسه می‌آید. چشمانش دنبالِ هر چیز دل‌خوش‌کنکی می‌دود، وارد کلاس می‌شود و عمداً پشت به من می‌نشیند و تا مدتی بعد از آنکه درس را شروع کرده‌ام، به گپ‌زدن با دوستانش ادامه می‌دهد. اگر نگویم هیچ‌وقت، خیلی کم پیش می‌آید که تکالیفش را به‌طور کامل انجام دهد، و من مدام باید به او غُر بزنم که حواسش را جمع کند یا حواس دیگران را پرت نکند.
خلاصه اینکه مصیبت عظیمی است. اما وقتی پدرش در آخر پاییز برای جلسه با من آمد، خودم را در برابر مرد بالغ نگرانی دیدم و چیزی را به او گفتم که باور دارم حقیقت است: اوضاع پسرش خوب خواهد شد. درواقع، به او گفتم که پسرش روزی مهم‌تر از دیگران خواهد شد؛ او زندگی‌ای خواهد یافت که دوستش دارد؛ زیرا او احساساتی، مشتاق، برجسته و به‌شدت مستقل است. گرچه درس‌دادن به این دانش‌آموز مصیبت است، او کسی است که احتمالاً وقتی بزرگ شود، برایش احترام زیادی قائل خواهم بود.

چندسال پیش، دانش‌آموزی داشتم که مانند همان شاگردی که بالاتر ازش گفتم، در کلاس درس فاجعه بود. او گستاخ، بی‌اعتنا و بی‌خیال بود و هر ذره‌ای از انرژی‌اش را صرف سرگرم‌کردن هم‌کلاسی‌هایش می‌کرد، بی‌توجه به اینکه آن امر موجب می‌شد تا منِ معلم ناامید شوم. اصلاً نگران نبود که ممکن است به دردسر بیفتد؛ توقیف، تعلیق و ملاقات روزانه با مدیر مدرسه هیچ تأثیری در کنترل رفتارش نداشت. دوست دارم بگویم که او با تلاش زیاد، سماجت، و چندبار صحبت خودمانی با من، ناگهان تبدیل شد به دانش‌آموز فوق‌العاده‌ای که سر عقل آمده بود؛ اما چنین اتفاقی نیفتاد. او از اول تا آخر سال تحصیلی، و به‌گفتۀ همکارانم، تا آخر دوران مدرسه، دانش‌آموز بدقلقی بود.
اخیراً همین دانش‌آموز من را در شبکه‌های اجتماعی پیدا کرد و برایم نوشت که بعد از اتمام مدرسه، بزرگ شده است، در کالج ثبت نام کرده و در نمایشنامه‌هایی بازی می‌کند که دپارتمان تئاتر کالجش تهیه می‌کند. مدرکش را گرفته و اکنون اردویی تئاتری برای نوجوانان را اداره می‌کند. این‌ها برای من عجیب نبود: در آن روزهای مدرسه، من در او به‌عنوان کارگردان تئاتر روی صحنه و دانش‌آموزی نشسته بر نیمکت تفاوتی می‌دیدم. او حتی گاهی، اگر نمایشی فکاهی اجرا می‌کردیم یا نمایشنامه می‌خواندیم، روزهای خوبی را در کلاس می‌گذراند. او بچۀ بدی نبود؛ به هنر اجرا علاقه‌مند بود. بااین‌حال، برای آینده‌اش نگران بودم -درواقع، با ناامیدی برایش آرزو می‌کردم که مدرسه را انتخاب کند- زیرا به‌نظر نمی‌رسید که بتواند هر دو کار را با هم پیش ببرد و این مسئله اغلب کارم را سخت‌تر می‌کرد.

حالا می‌فهمم که او به هیچ‌وجه دردسر نبود؛ بلکه دردسر اصلی عبارت بود از انتظارات سنتی از رفتار دانش‌آموزان و تعریفی از موفقیت که به تبع آن وجود داشت. نگاه منِ معلم به او تحت تأثیر تفکر سنتی قرار داشت.
مسلماً، تدریس خودش به اندازۀ کافی دشوار است، چه برسد به اینکه از معلم‌ها انتظار داشته باشیم تا دانش‌آموزان را تشویق کنند به رفتار بد و گستاخانه، آن هم به امید اینکه بچه‌ها در بزرگسالی تبدیل شوند به متفکرانی اصیل؛ اما با این‌حال، روش‌هایی وجود دارد تا معلم‌ها بتوانند چنین رفتاری را تشویق و محدود کنند. معلم‌ها می‌توانند با هدف کمک به دانش‌آموزانی که اهل سرکشی و لودگی در کلاسند، کلاس‌های درس استعداد-محوری درست کنند تا آن‌ها بتوانند ارزش توانایی‌هایشان را دریابند و آن‌ها را به‌نحوی مثبت، از نو به‌کار گیرند، به جای آنکه به‌دنبال جلب توجه منفی باشند. همیشه امکان چنین کاری، مانند آنچه در مورد دانش‌آموز قدیمی‌ام اتفاق افتاد، وجود ندارد، اما ازآنجایی‌که راه‌هایی پیدا کرده بودم تا هنرهای نمایشی را در درس‌هایم بگنجانم و به او فرصت‌هایی بدهم تا داخل و خارج کلاس نمایش اجرا کند، به نظرم توانسته بودم مجرای مثبت بروز استعدادها و غرایضش را به او نشان دهم.
نمی‌شود منکر شد که ممکن است افراد سرکش، چه در داخل و چه در خارج از کلاس، خطرناک باشند. در سرکشی طبیعتی ذاتاً مخرب وجود دارد. دانش‌آموز مخلّ می‌تواند محیط یادگیری مثبت برای خودش، دیگران و معلم را کاملاً از بین ببرد. و پذیرش افراد سرکشِ خطرناک نیز می‌تواند در جای دیگری تأثیر منفی بگذارد. با این‌حال، برچسب‌زدنِ همیشگی روی آنان به‌عنوان بیگانۀ سرکش موجب می‌شود تا حمایت زیادی میان دوستانشان به دست آورند. این اتفاق برای من با فرصت‌دادن به سرکش‌های جوان برای یافتن مجرای مثبت ابراز سرکشی‌هایشان رخ داد، مانند داستان‌نوشتن برای دانش‌آموز جدیدم و تئاتر اجراکردن برای دانش‌آموز قدیمی‌ام، آن‌ها به‌جای سربار بودن، تبدیل شدند به سرمایه‌ای برای نهادهای جامعه.

گرچه دانش‌آموز لوده، کودک زودرنج و دانش‌آموز تنبل می‌تواند برای معلم و مدرسه دردسر ایجاد کند، ولی آن‌ها معمولاً توانایی‌هایی دارند که آموختنی نیست. آن‌ها معمولاً انسان‌هایی باشهامت، صریح، مقاوم و خلاق هستند؛ کودکانی که نمی‌توانند دانش‌آموزانی خوب یا کارمندانی باشند که «محکم دست می‌دهند»، اما درعوض، از آن دسته کسانی می‌شوند که مسیرهای جدید را برای دیگران می‌گشایند و نشان می‌دهند. بعنوان یک معلم و پدر، می‌خواهم که به خلق چنین آدم‌هایی کمک کنم. می‌خواهم کمک کنم به شکل‌دادن آدم‌هایی که یاد نگرفته‌اند سر وقت حاضر شوند: اما وقتی پای تخته حاضر می‌شوند چیزی مثبت و اصیل روی آن می‌نویسند.
این مطلب را اشلی لمب-سینکلر نوشته است و در تاریخ ۳ می ۲۰۱۷ با عنوان «The Case for the Rebel» در وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده استو وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۱ تیر ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «هدف؟ به گریه انداختن معلم‌ها» و با ترجمه احمد خداداد منتشر کرده است.
اشلی لمب-سینکلر (Ashley Lamb-Sinclair) معلم باسابقۀ دبیرستان و یک برنامه‌ریز آموزشی است. او در سال ۲۰۱۶ به‌عنوان معلم نمونۀ ایالت کنتاکی برگزیده شد. او با تأسیس یک موسسه آموزسی در پی یافتنِ راه‌هایی برای علاقه‌مندکردنِ دانش‌آموزان عصیان‌گر به مدرسه است.

نظری بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *